ثمین جونمثمین جونم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

وروجک کوهنورد

9ماهگی عشق قشنگم

شیطنتای دخترخاله بعد از مراسم سوا کردن هسته های آلبالو واسه پختن مربا در اوایل نه ماهگیت دندانهایت در آمدند(دو دندان پیش پایین)شعرها وبازیهای آشنا را می شناختی وبا شنیدن اسمت سرت را فورا برمی گرداندی حمام کردن را خیلی دوست داشتی وبا گربه های توی حیاطمون دوس شده بودی هر روز چند دقیقه ای رو پشت درب توری حیاط خودتو باهاشون سرگرم می کردی نزدیک ماه رمضون می شدیم ویه برنامه تفریحی گلگشتی با مامانی ودایی هاشون رفتیم روستای بار علی رغم اصرار بقیه که می گفتن تو رو با خودمون به آبشار نبریم ولی ما گوش نکردیم وتوروبا خودمون بردیم آبشار تموم مسیر رو بغل باباجون بودی خاله زینت ودایی رضاهم اومده بودن خوش گذشت .ما بهت می گفتیم ثمین ...
29 13

8ماهگی عشقم

ثمین با لباسی که قراربود تو مراسم عروسی دایی جون بپوشه اما با مخالفت برای پوشیدن فقط تونستیم روی همون لباست پرو بگیریم ثمین توی حیاطمون با باباجونش بساط چای  آتیشی راه انداختن این ماه متقارن شده بود با جشن عروسی دایی هادی به خوبی در کالسکه می نشستی با روروک به خوبی راه می رفتی معنای کلمه نه را کمی تشخیص می دادی وبه سمت اسباب بازی های دورتر خیز می کشیدی .بابا+م م +ماما+به به رو می گفتی بازی کردن رو دوس داشتی .تمرکزت روی اشیا خیلی عالی بود ومدام دنبال اسباب بازیایی می گشتی که پرت شون کرده بودی  در آستانه دندان در آوردن بودی ودقیقاشب مراسم دایی بدخلقی وبهانه جوییات به حد اعلا رسیده بودوصبح بعد مراسم متوجه شد...
29 13

10ماهگی عشق قشنگم

ثمین بعد از حموم کردن دربهشت مامانی لیلا با ثمین تو دربهشت(مامانی ببخشید که دوربینمون عکسای خوبی نگرفته هرکار کردم دلم راضی نشد عکسای خاطره انگیز این برنامه رو نذارم) دالی دالی این بازی بود که دوسش داشتی وهیجان زدت می کرد دس دسی بای بای کردن از کارای روزمره ات بود که خیلی خوب ازپسش بر می اومدی. اگه ازت می پرسیدم بابا کجاست؟؟کنجکاوانه اطرافتو نگاه می کردی توی این ماه تمایلت به سینه خیز و پی اسباب بازی رفتنات بیشتر شده بود.چو ن توی  این روزا عروسی زیاد رفته بودیم همیشه تو ماشین که می نشستیم  اتگارتو عروس کشونیم هی می گفتی هو هو.خیلی بازیگوش شده بودی وهرشب که باباجون آخر شب ما رو می برد دور زدن سرتو از ماشین بیرون می اوردی ...
29 13

7ماهگی نفسم

وقتی خوابت عمیق میشد... مراسم مدال خورون ... خب مگه چیه باید تستش کنم ببینم اصله یانه؟؟شاید کلاه سر دخترخاله ام رفته باشه!!! نه میگی اصله !طلاس کم کم شروع به حرف زدن کرده بودی وصداهای قابل فهم زیادی ادا می کردی ا سمه خودت رو می شناختی وهمیشه بعد از انجام هر کاری  متعجبانه نگاهم می کردی و منتظر بودی تا دوباره برات تکرارش کنم تو خوردنیا به شیر بیسکویت علاقه مند شده بودی اون روزا تقریبا دو سه ساعتی ازت دور بودم وتو پیش خاله ها می موندی پچون من می رفتم سالن بدنسازی با کمک روروک خیلی خوب راه می رفتی غلت می زدی وبه طلاجات علاقه بخصوصی داشتی مخصوصا گوشواره وتوگردنی. اونم اگه توگردنی خاله کوچیکه بود محشر بود ...
29 13

5ماهگی عشقم

خیلی علاقمند به بازی وخیلی خنده رو وبه کوچکترین چیزی میخندیدی سرت رو کاملا روی تنت نگه می داشتی و اگه صدایی می شنیدی فورا سرت رو به همون سمت بر می گردوندی برای جلب توجه ما تندتند دست وپا می زدی وخیلی دوس داشتی دستت به چرخونک بالای تختت مرسید و می گرفتیش ویه لیس مامانی می زدیش.بیشتر تفریحامون توی این ماه به دورزدن توی جاده باغرود و خیام ختم می شد بیشتر زمانمون رو در طول روط پیش خاله ها تو خونه مامانی بودیم دوست جدیدی پیدا نکرده بودی  صدای جدیدی ام یاد نگرفته بودی وهمون کارای قبلی روبهتر انجام می دادی.کم کم داشتیم واسه روزای عید آماده می شدیم برای من عید امسال با وجود تو رنگ وبوی متفاوتی داشت. ...
29 13

6ماهگی تک ستاره ی آسمون آروزهام

ثمین با خانواده مامانی لیلا. روستای میرآباد نوروز92 ثمین با ماهرخ جون نوروز92 حالا هرروز که می گذشت از نوزادیت فاصله می گرفتی و از شیرینیت هرچی بگم بازم نمیتونم حقشو بیان کنم اگه بدونی چقدر تو دل بقیه جا وا کرده بودی ازخاله ها(خاله زینت وخاله فائزه) بگم که دیوونه وار میپرستیدنت اگه نصف روز رد میشد و تورو نمیدیدن روزگارمو سیاه میکردن البته بابایی ومامانی لیلا هم همینطور یعنی با وجود شیرینیای تو زندگی شخصی من به زندگی در خانه ی بابایی معنا پیدا کرده بود چوووون اونا طاقت دوری توی وروجک و نداشتنواما...تو که از صدایز پای دیگران به هیجان می اومدی و دستانت را برای بغل کردن بازمی کردیوبا دهانت حباب درست می کردی اتفاق مهم  ان...
29 13

3ماهگی عشقم

به راحتی ومکرر لبخند می زدی وتوجه خود را به محیط اطراف با نگاه کردن به اطراف نشان می دادی ومدام به اشیای مختلف خیره می شدی  انگار که باچشمانت می خواستی آنها را بگیری وکم کم داشتی بدن خود را درک می کردی انگشتانت را نگاه میکردی وآنها را تکان می دادی ودر مقابل صحبت دیگران واکنش هایی چون لبخندوحرکات دهان وصداهای حلقی را انجام میدادی بدنت رو چنان با هیجان به تکان در می آوردی که نگو..چرخونک موزیکال بالای تختت را بینهایت دوس داشتی و اینو در ماهای بعد بیشتر اثبات کردی بادقت اونو نگاه میکردی واز صدای موزیکش آروم دست تکون دادنات بیشتر شده بود وکشش بدنت به فعالیتای این ماهت اضافه شده بود خدا رو شکر که سالم بودی وبا هوش وتموم کارایی رو که ...
29 13

4ماهگی عشقم

وای که چقدر روز به روز شیرین تر می شدی... کنجکاویت آشکار شده بود وبه اسباب بازیات و محیط های جدید علاقه مند بودی ومکانهای آشنارو می شناختی وبا دیدن مامان هیجان زده میشدی وپاهایت رو وقتی به زمین می کوفتی که خیلی هیجانی می شدی بره باهوش وبلا. جغجغه هایت را می گرفتی وسرت را بالا نگه می داشتی وحرکات دستان دیگران را دنبال می کردی .معمولا میهمانی هایی که دعوت می شدیم می رفتیم تو با جمع وشلوغی مشکلی نداشتی کم کم دل درهایت کمتر شده بود.بیشتر اوقات باهم می رفتیم دورزدن البته با کالسکه ات.روزای تعطیل باباباجون به فوشنجان وبرف ریز رفتیم وتو اولین  تپه نوردی در آغوش پدرت رو تجربه کردی.تازه جابجا شده بودیم واومده بودیم خونه جدیدمون خد...
29 13

1ماهگی نور چشمم

      چی بگم از کجاش بگم فقط اینو بگم که خیلی خوشحال بودم وخوشحال بودم و خوشحال... چه قدرخوب بود که بودی وبودی ونفستو داشتم در ماه اول زندگیت هنوز باور داشتنت برام سخت بود.بودی ولی من شکه بودم که چطورفرشته کوچولو اینهمه پیچیدگی اورده بودی ؟از بیخوابیای من وتو بگذریم به قدر کفایت بیقرار بودی میخوام از کارایی که ماه اول انجام میدادی بنویسم... روزای اول فقط گوش می دادی ودهه ی اول چشمات به سمت صدا می چرخید وسرت رو کم کم می چرخاندی کم کم دهانتو تغییر شکل می دادی و زبونت رو بین لبات میذاشتی سکسکه می زدی به کلاهت چنگ می انداختی گریه های شبونتم که قربونت برم ماشالله کم نمیذاشتی .الهی فدات شم یاد اون روزا که می افتم دلم...
29 13

1ماهگی نور چشمم

      چی بگم از کجاش بگم فقط اینو بگم که خیلی خوشحال بودم وخوشحال بودم و خوشحال... چه قدرخوب بود که بودی وبودی ونفستو داشتم در ماه اول زندگیت هنوز باور داشتنت برام سخت بود.بودی ولی من شکه بودم که چطورفرشته کوچولو اینهمه پیچیدگی اورده بودی ؟از بیخوابیای من وتو بگذریم به قدر کفایت بیقرار بودی میخوام از کارایی که ماه اول انجام میدادی بنویسم... روزای اول فقط گوش می دادی ودهه ی اول چشمات به سمت صدا می چرخید وسرت رو کم کم می چرخاندی کم کم دهانتو تغییر شکل می دادی و زبونت رو بین لبات میذاشتی سکسکه می زدی به کلاهت چنگ می انداختی گریه های شبونتم که قربونت برم ماشالله کم نمیذاشتی .الهی فدات شم یاد اون روزا که می افتم دلم...
29 13